روژینا دنیای مامان و باباروژینا دنیای مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

دنیای مامان وبابا

روزهای قشنگ

روژیناجونم تو بهترین هدیه خدایی.در اغوش کشیدنت بوسیدنت حس کردنت بویییدنت لذت بخش ترین حسه دنیاست.عزیزم حدودا ساعت 1ونیم بود که از بیمارستان برگشتیم بابایی/بابای بابا/ وقتی شمارو دید خیلی ذوق کرد وبعد از نهار برای شما گوسفند قربونی کرد همون موقع هم مامان جون/مامان بزرگه خودم/ وزنداییم اومدند دیدنت. عزیزدلم من خیلی سعی کردم که تو می می بخوری اما هر کاری میکردم نمیشد البته تو نمیخوردی وتمام شرایط واسه شیر خوردنت مهیا بود تا اینکه با بابا ومامان زری رفتی دکتر واقای دکتر گفت که 100 گرم از وزنت کم شده وباید غذای کمکی بخوری برخلافه میله من بهت شیر خشک دادند و من به تلاش خودم واسه شیر خوردن از می می ادامه دادم تا جایی که 5 یا6 ساعت گریه میکردی وب...
30 آبان 1391

روز زایمان

دخمله عزیزم روژینا جونم الان 10 روزه که شما تو زندگیه من وبابا قدم گذاشتی و زندگی مارو شیرین تر کردی. گلم از روز زایمان واست بگم. یکشنبه صبح ساعت4ونیم از خواب بیدار شدم و اماده شدم البته بخاطر ذوقه دیدنت ساعت 3ونیم خوابیدم .وسابلها ومدارکی رو که واسه بیمارستان لازم داشتم رو اماده کردم. ساعت 5 بابارو از خواب بیدار کردم وبابا رفت دنباله مامانی فاطمه ومن هم واسه سلامتیت قران خوندم ساعت 5 وربع بابا ومامانی اومدند خونه ومامانی هم وسابلای اتاقت وساک بیمارستان رو چک کرد و منتطر مامان زری/مامانه بابا / شدیم که بیاد اما مثله اینکه خواب مونده بود وبخاطر همین بابا رفت بالا وصداش کرد وحدود یک ربع بعد هم مامان زری اومد. حدودا ساعت 6 بود که به سمت بیمارس...
30 آبان 1391

روژینای مامان

سلام سلام. خداروشکر میکنم که نی نی صحیح وسالم قدمهای کوچولوشو به دنیا گذاشت واز همه خاله ها ممنون که نگرانه من وروژینا جون بودید و واسم کامنت گذاشتید تو این مدت حسابی سرم شلوغ بوده.الان هم وقت زیادی ندارم چون ممکنه روژینا بیداربشه وشیر بخواد چون هنوز به شیر خوردن عادت نکرده. اینم عکسهای دخملی من.......         با عکسهای جدید از روژینا وخاطرات زایمان برمیگردم ...
25 آبان 1391

فقط چند ساعت مونده

عزیزدلم الان که دارم واست مینویسم شبه اخره وساعت 1 وپنج دقیقه بامداد یکشنبه هست وما باید 6 صبح بریم بیمارستان. شنبه خیلی زود گذشت تا کارهامو کردم شب شد و وقت کم اوردم عسلم. شنبه صبح به خانم دکتر زنگ زدم وگفت باید از 12شب هیچی نخوری حتی اب هم نخوری.صبح و بعد از ظهر هم امپولهام رو زدم البته بابا واسم زحمتشو کشید.جمعه که با بابا رفتیم  که امپولهارو بگیریم از اون طرف هم رفتیم کافی شاپ واخرین جمعه 2 نفرمون رو با هم بودیم.عزیزم خیلی استرس دارم وهمچنین هیجان واسه دیدنت. عزیز دلم سفر 9 ماهت تموم شد مسافر کوچولوی من. باز هم ازت معذرت میخوام اگه یه موقع کوتاهی کردم. خیلی حرفا داشتم که واست بنویسم اما نمیدونم چرا همش رو یادم رفته. نمیدونم چرا جو خ...
21 آبان 1391

just 1 day

 فقط 1 روز مونده تا به دنیا اومدنت روژینای گلم  فقط شنبه مونده که این 9 ماه انتظار تموم بشه و به امید خدای مهربون بیای تو بغلم وبتونم حست کنم عزیزم واسه دیدنت خیلی هیجان دارم.دیروز رفتم ارایشگاه و حسابی برای دیدنت خودمو اماده کردم موهامو رنگ کردم البته با اجازه خانم دکترت و یه کارای دیگه هم انجام دادم .اخه دلم میخواد وقتی به دنیا میای ومنو میبینی مامانه مرتبی باشم/فدای چشمات بشم که نمیدونم چه رنگیه اگه رنگه چشمات شبیه بابا باشه سبز میشه مایل به طوسی .اگه مثله من باشه قهوه ای پر رنگ میشه البته هر رنگی باشه مهم نیست نفسم مهم سلامتیته. خدارو شکر که این 9ماه به خوبی و بدون هیچ مشکلی سپری شد انشالله که بقیه اش هم همینطور باشه گل...
19 آبان 1391

تا اومدنت چیزی نمونده

سلام سلام گله نازم/خوبی عسله مامان عزیزم دیروز بعداز ظهر با مامانی فاطمه رفتم دکتر واین اخرین باری بود که قبل از به دنیا اومدنت پیش خانم دکتر رفتم . قرارمون واسه به دنیا اوردنه شما همون یکشنبه21 ابان شد وخانم دکترگفت که یکشنبه صبح ما ساعت6 بریم بیمارستان وکارهای پذیرش وکارهایی که واسه عمل لازم هست رو انجام بدیم وخانم دکتر هم ساعت 8 میان بیمارستان وبعدش دخملم رو بدنیا میارن وای که چه لحظه خوبیه.لحظه دیدن تو کوچولوی مامان که 9 ماه بامن بودی ومن حست کردم وتو هم با تکونات منو دلگرم میکردی که تو وجودمی.روژینای عزیزم از همین الان حس میکنم که دلم واسه تکونات واسه دست وپای کوشولوت که تکونشون میدی ودلم رو قلمبه وسفت میکنی تنگ میشه/ یعنی دیگه ت...
17 آبان 1391

37هفتگی

باکمی تاخیر البته معذرت میخوام دخترعزیزم          هفتگیت مبارک عشقه مامان عزیزدلم خیلی دلتنگتم ودل تودلم نیست که هرچه زودترببینمت.تا اومدنت فقط روز مونده ومن هر روز که میگذره بیشتر دلتنگت میشم.این روزای اخر هم چقدر دیر میگذره اصلا باورم نمیشه که اخرین روزایی هست که تودلمی وزندگی جنینیت داره تموم میشه نفسم وبعدش بیرون میای وازم جدا میشی اخه 9 ماه درتمام لحطات بامن بودی واز همه به من نزدیکتر بودی .چقدرزودگذشت/الهی فدات بشم من که دخمله خوبی بودی واصلا منو اذیت نکردی.ولی من شاید مامانه خوبی واست نبودم.ببخش منو دخترم که اگه گاهی اوقات اذیتت کردم اگه شبها بدخوابیدم وتو اذیت ش...
16 آبان 1391

نوشته بابا واسه دخمل نازم

سلام عروسک بابا این اولین پستی هست که تو وبلاگت برات میزارم الان ساعت 2و35 دقیقه بامداده و 5 روز مونده به اومدن دخمله نازم تو بغل بابا و بابا داره لحظه شماری میکنه وای که چه لحظه  خوبی کوچولوی من امیدوارم بابای خوبی باشم واست   عزیزم تو وقتی تو دل مامان تکون میخوری من میبینم و خیلی خوشحال میشم بخاطره وجودت تو زندگی من و مامان و خدارو شکر میکنم /فرشته کوچولوی من برات ارزوی سلامتی واینده خوبی دارم میبوسمت ...
15 آبان 1391

36هفتگی عزیزم

    مبارک.مبارک. 36 هفتگیت مبارک عزیزدله مامان وبابا.  دختر گلم امروز 36 هفته و1روزه که تو دله مامانشه وقراره که 21 ابان فرشته اسمونی ما زمینی بشه ومنو بابا بی صبرانه منتظرشیم وروز شماری میکنیم وامروز هم که بگذره 12 روزه دیگه به امید خدا میاد پیشمون. یعنی کمتر از2 هفته نفسم دیروز با مامانی فاطمه رفتم دکتر و تاریخ به دنیا اومدنه شما گل دختر فیکس شد و21 ابان تعیین شد. دیروز هم نی نیه مونا دختر همسایه مامانی به دنیا اومد.اونم پیشه همین خانم دکتر زایمان کرد ودیروز خانم دکتر گفت که همه چی خوب بوده و نی نیش یه دخمل خوشگل بوده.مامانی از یه طرف واسه به دنیا اومدنت خیلی خوشحالم از یه طرف هم استرس دارم. یعنی میتونم مامانه ...
8 آبان 1391

عیدقربان

                              عیدت مبارک دختر نازم عزیزم امشب شب عید قربانه.الان ساعت یک ونیم شبه که مامان داره واست مینویسه ومنو بابا خونه مامانی فاطمه بودیم ونیم ساعتی هست که برگشتیم خونه .فردا هم جشن نامزدی پسر دایییه مامانی فاطمه هست ومنوبابا میخوایم بریم .احتمالا این اخرین جشنی هست که منو بابا 2نفری میریم وشما هم تو دلمی.انشالله جشن بعدی همراه روژینا خانم میریم عزیزم امشب داره بارون میادمن خیلی بارون رو دوست دارم.نمیدونم تو هم مثل من هستی یا نه امشب وقتی از خونه مامانی اومدیم رفتم تو اتاقت ودر...
5 آبان 1391
1